Thursday, April 18, 2013

پنج شنبه های لعنتی


روز رو که با یادآوری تلخی خواب دیشب شروع میکنی و هنوز بغض توی گلوی تو هست.
گاهی باید اینگونه باشد و این هم نمک زندگی است ولی شوری اش گاهی خفه میکند آدم را 
علی ایحال
نیمرو می اندازی و هم سفره ای هایت دو عشق و جان و وجودت هستند که تو را یاری میکنند و راهی یک لقمه نان شوی
باز هم اما
روز ،  برای تو نیست و همه وعده های دیروز امروز خلف وعده می شود 
اما تو آن من هستی که توان ات بیشتر از این هاست
هنوز ادامه دارد
روزهای خوبی که در آینده است
روزهایی که باید ساخت و لذتش را برد
آری امروز درو میکنیم آنچه دیروز کاشته ایم و غافل هستیم از این نکته ظریف
از رندی به هیچ جایی نمی رسد لذا عاقل آن است که درست رفتار کند 
صداقت داشته باشد و با دوستانش به راستی گفتار و رفتار کند
دروغ نگوید وفریب ندهد که فریب کار خود را فریب داده است
ما زخم های بسیار خورده ایم اما سادگی را در آن خانه کوچک عمه خانم در آن روستا  دلخوش مان کرده که زندگی ارزش این همه زخم و رنج را ندارد.
پیاله ای شیر و تکه ای نان بس است

اکنون دیروز آن غروب جمعه فرداست ، من از فردا می ترسم