دیروز پدرم آمد دفترم به دیدنم
با هم گپ زدیم و از نوروز حرف شد
پدرم روبروی من ایستاده بود و نگاه میکرد مرا
من نیز خوب نگاهش کردم و خیلی سکوت بین ما بود
کمتر حرف می زنم این روزها
او می خندید
از خاطرات گفتیم
همه اش از گذشته حرف می زدیم
از 14 سالگی ام
از آن زمان که ساعتها با هم بودیم
روز خوبی بود