Monday, April 22, 2013

چند دقیقه با پدر

دیروز پدرم آمد دفترم به دیدنم
با هم گپ زدیم و از نوروز حرف شد
پدرم روبروی من ایستاده بود و نگاه میکرد مرا
من نیز خوب نگاهش کردم و خیلی سکوت بین ما بود
کمتر حرف می زنم این روزها
او می خندید 
از خاطرات گفتیم
همه اش از گذشته حرف می زدیم
از 14 سالگی ام
از آن زمان که ساعتها با هم بودیم
روز خوبی بود