Tuesday, April 16, 2013

سرآغاز سخن



یادش بخیر از آن زمانی که دوست داشتم وبلاگ داشته باشم و داشتم و می خواستم بنویسم و  می نوشتم  و در دنیایی که برای خودم ساخته بودم مدت ها است که می گذرد و با اینکه به نوشتن عادت دارم و آن را فراموش نکرده ام اما وبلاگ نویسی برایم غریبه شده و بعد از دخول شبکه های اجتماعی در جامعه  اینترنتی  مان دیگر مثل قبل نه دل و دماغی برای نوشتن مانده و نه  انرژی از سوی مخاطبین و خواننده جاریست ولی دیگر بار  قلم بر می دارم و با نوک انگشتانم فشار می آورم بر روی کیبورد تا دوباره بنویسم و بتوانم بودنم را فریاد بزنم .


هر چه هست دیگر مثل قبل نیست زیرا خوب پخته و سوخته ام و دیگر به سادگی هر چیزی که به ذهنم برسد را به عینیت تبدیل نکرده و مزه مزه میکنم تا بلکه کمی کمتر سختی بکشم ,  اینجا از مشکلاتمان حرف می زنیم و از اتفاق هایی که در روز برای من و یا اطرافیانم و کسانی که می بینم اتفاق می افتد می نویسم و امید دارم با دنبال کردن آن شما دوستان به من امید ادامه  بدهید و این برکه جاری باشد و خشک نشود .